آرالآرال، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

آرال خان

دلنوشته های یک مادر برای پسر کوچولوش ( آنا دویغوسی )

واکسن چهار ماهگی

 دو روز پیش  28 مهر  با مامان  بزرگ رفتیم واکسن چهار ماهگیتو زدیم من که طاقت گریه تو رو نداشتم مامان بزرگ پیشت موندتا واکسنت و بزنند و تو گریه کردی از اونجا چون خونه دختر عمه مامان نزدیک بود رفتیم اونجا تا تو شیر بخوری و آروم بشی  الانم دو روزه تب داشتی و شبها نمیخوابیدیمن و مامان بزرگ تا صبح بیدار بودیم از بعد واکسنت تو یک شکلک جدید یاد گرفتی و   همه اش اونو تکرار میکنی. ...
29 مهر 1390

مسافرت

ما تازه اومدیم شهرستان این اولین باری که من و توتنهای اومدیم پسرم تو اصلا منو اذیت نکردی و تو راه فقط خوابیدی وقتی هم ایتجا رسیدیم از 6 صبح بیدار بودی از بس اینجا دور و برت شلوغ بود با تمام  خستگیت  نخوابیدی و با مامان و بزرگ و بابابزرگ و خاله هات بازی کردی. دیروز هم عروسی بودی به تو خیلی خوش گذشت چون همه اونجا باهات بازی میکردند و حرف می زدند تو هم به همه لبخند می زدی تو عروسی بهت می گفتند آقای خوش اخلاق الانم ما اینجا موندیم باباتم تهرانه همه اش میگه دلم برای آرال تنگ شده واسه همین قراره من هر روز عکس تو رو تو وبلاگت بذارم . ...
22 مهر 1390

مهمانی

چند روزه که آرال جان نبودم تا واسط عکس بذارم آخه قرار بود یک سری از دوستام برای دیدن تو بیان خونه مون باید من خونه رو مرتب می کردم . امروز که مهمون داشتیم کلی به تو خوش گذشت آخه چند روز بود که تنها بودی و همه اش گریه می کردی و نمی ذاشتی من کارامو بکنم امروز از بس همه با تو بازی کردند که تو وسط مهمونی خوابت برد و خوب خوابیدی . همه از تو خوششون اومده بود و ازت تعریف می کردند .  تو این روزا دوست داری که فقط بازی کنی و واسه همه چیز می خندی یک ذره که زمین می  ذارمت گریه می کنی و دوست داری فقط بغل باشی منم با یک دستم تو رو می گیریم و با یک دست دیگم کارامو انجام می دم. عصر ها هم   بابات ما رو می بره بیرون...
12 مهر 1390

روروئک

آ رال جان تو امشب اولین بار بود که سوار روروئکت شدی واسه همین کلی ذوق میکردی و برای اولین بار با صدای بلند قهقهه می زدی. من و بابایی ازذوقمون  نمی دونستیم چیکار کنیم همه اش ازت فیلم می گرفتیم.
4 مهر 1390

خاطراات آرال در آذرشهر

ا ز آنجا که تو خانواده مادر ی من نوه اول بودم به من خیلی خوش می گذشت همه اش تو بغل مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله هام و داییم بودم هر روز عصر که داییم منو می برد بیرون بابا بزرگمم وقتی واسه افطار می اومد فقط با من بازی میکرد واسه همین من خیلی لوس شده بودم یه خرده که رو زمین می موندم همه اش گریه می کردم.  بعد از 40 روز بابام اومد دنبالمون ما اومدیم تهران.
1 مهر 1390

روز دفاع

روز دفاع مامانم رسید من خوشحال بودم چون چند وقتی بود که مامانم همه اش پشت لپ تابش بود و به من توجه ای نمیکرد منم از لجم وقتی می رفت با لپ تابش کار کنه گریه می کردم . روز دفاع من با بابایی بیرون نشستیم  موقعیکه ما بیرون بودیم من یک جیغ بلند زدم نگو اون موقع داشتن از مامانم سوال می پرسیدند بعد از جیغ من استادشون بهش گفته که مثل اینکه پسرت بدش می آید ما تورو سوال پیچ میکنیم. حالا دیگه من و مامانی خیالمون راحته دیگه مامانی میتونه خاطرات منو به طور مرتب بنویسه . ...
1 مهر 1390

نی نی دانشجو

ا ز خاطرات  جالب واسه من رفتن به دانشگاه مامانم بود من با مامانم هر روز میرفتیم دانشگاه تا مامانم کارای دفاعشو انجام بده چون جایی نبود منو بذاره منم باهاش میرفتم  تو دانشگاه من به اسم نی نی دانشجو معروف شدم همه منو بغل می کردن دیگه همه استادا و دانشجوها منو می شناختنددیگه عادت کرده بودم برم اونجا هر وقت خونه می موندم گریه می کردم.
1 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرال خان می باشد