آرالآرال، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

آرال خان

دلنوشته های یک مادر برای پسر کوچولوش ( آنا دویغوسی )

واکسن 6 ماهگی و آرال شجاع ما

امروز  27 آذر 90  من وبابایی برای واکسن 6 ماهگیت تو رو بردیم مرکز بهداشت محله مون من خیلی استرس داشتم دیشب خوابم نبرده بود همه اش به امروز فکر می کردم  . اونجا بابات پاها تو گرفته بود  تا  واکسنتو بزنند  منم فکر می کردم که الان آرال ما از درد گریه می کنه ولی یک هویی دیدم تو جای گریه داری لبخند میزنی  و ما هم خنده مون گرفته بود اونجا بهت گفتند چقدر این پسره شجاعست و قدرت تحمل دردش بالاست  الانم 5 ساعت از تزریق واکسنت گذشته و تو کم کم بی حال شدی و داری نق میزنی . آرال قبل از واکسن زدن آرال بی حال بعد از واکسن زدن ...
27 آذر 1390

ماهگرد 6 ماهگی - ورود به ماه هفتم

امروز 25 آذر 90 هست و آرال خان ما 6 ماهش رو تموم کرد و وارد ماه هفتم شد. شنبه گذشته آرال خان رو بردیم پیش دکترش(دکتر قدس تهرانی). دکتر به مامان آرال گفتند که می تونید غذای کمکی رو شروع کنید. هورا ...
25 آذر 1390

محرم 90 - با کمی تاخیر

امسال محرم، آرال هم کنارمون بود. بیشتر هیات همین محله خودمون بودیم. تاسوعا هم رفتیم میدون منیریه- هیات آذربایجانیها. "هانسی گروهین بئله مولاسی وار                            شیعه لرین حضرت عباسی وار" ...
25 آذر 1390

آرال و کارت بانکی

سلام آرال جونم  دو هفته است که نتونستم واست چیزی بنویسم چون کارمو تو دانشگاه  باید انجام  می دادم تو هم زیاد اذیت نکردی بیشتر پیش خاله یاسی بودی و تا من بیام پیش خاله می موندی و  بعضی موقع ها هم خاله  با کالسکه ات می بردت بیرون ş  دو هفته پیش که رفته بودیم نمایشگاه  اسباب بازی  بابات واست  کارت بانکی باز کرد این اولین  کارت بانکیته. من و بابات کلی ذوق کارت  کردیم . تازه  از نمایشگاه واست یک قاب عکس خوشگل گرفتیم تا عکستو تو قاب بذاریم چند روز پیشم رفتیم خونه دوست من خاله زهرا اونجا با امیر محمد  کلی بازی کردی و کلی هم ...
10 آذر 1390

شیرین کاری آرال

این روزا یک سری کارهای جالب یاد گرفتی انجام می دی .  کم کم داری سینه خیز میری هی دور خودت انقدر می چرخی که خسته می شی و گریه میکنی تازه می خوای چهار دست و پا بری شکمتو می بری بالا ولی نمی تونی حرکت کنی جیغ می زنی. تازه هر چی دستت می اد میخوری دیگه رو زمین هیچی نمی تونم بذازم یک بار  وقتی با بابای بازی می کردی گفتی با با . باباتم کلی ذوق کرد.   والان که دارم اینا رو مینویسم بابات داره باهات بازی می کنه و تمرینت می ده که بتونی حرکت کنی ولی داری گریه می کنی تا تو رو بغل کنه. ...
10 آذر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرال خان می باشد